آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
**دیگر نگران تنهایی من نباش..** عاشق ترین مرد ... آدم بود که بهشت را به لبخند حوا فروخت!!
بارالهی؟
باتوسخن میگویم،می شِنَوی...
صدایم رامی شِنَوی؟
من ازعمق ِروشنائیهای ِ شبم
وسیاهی ِ روزهایم باتوسخن می گویم!
آنگاه که جغدان- درسیاهی شب-همگی درخوابند!
وروزهایی که کس بیدارنیست!
وصدائی نیست-جزصدای ِمن وُحس ِ باتوبودن!
می خواهم صدایم راتوبشنوی...
فقط توببینی ام!
ودستم راتوبگیری.
وگِله کنم،ازاسیری ام!
آزادکن- مرا-ازپرگار ِ زندگی،
که می چرخاندمرا- بی هیچ درنگی.
ازدره ای که فجیحانه فروکشیده است مرا
و دستهائی را-که نمیگیرند-دستانم!
هیزمی نمی سوزد دراینجاازکسی-سرداست،
وحتی الفبای ِ گرمی نیست-تاکه گیرد- نبض قلبم را...
قطره های اشکم را،
وحتی- به ناخٌنی-صورتم را خطی بیاندازد!
مرابه آنچه دراندیشه دارم- به آرزویم برسان.
بارالهی...
باتوسخن می گویم-می شِنَوی...
.
.
.
.
شاعر:مهیارسنائی
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند علی شریعتی
![]() ![]() |